از بين همه عالمان علوم مديريتي بايد به افرادي همچون التون مايو، ماري پاركر، هنري فايول و فردريك وينسلوتايلور اشاره كرد كه هر كدام تأليفات مهمي را در حوزه مديريت عرضه و ارائه كردهاند. اوون آگاه بود كه بايستي از مديريت در بطن و كوران متغيرهاي اقتصادي، اجتماعي و سياسي استفاده كرد با اين حال چالش اصلي پيش روي مديران سه موضوع ديگر است كه كاملا از هم تفكيك شده هستند، اين سه موضوع مهم عبارتند از:
۱- فنآوري ۲- مردم ۳- سود.
از طرفي براي اعمال يك مديريت خوب و نتيجه بخش لازم است كه ۳ موضوع فوق با همديگر تركيب و تلفيق شوند و از برآيند آنها تصميمات منطقي و قابل اجرا استخراج گردد.
اما پرسش اساسي و تعيينكننده در اين مرحله آن است كه تلفيق و تركيب و درهمآميزي اين ۳ عنصر به چه نحوي بايستي صورت بگيرد كه طي آن بهترين، پايدارترين، كاملترين و پيروزمندانهترين شكل حاصل شود.
كتابهاي بسيار زيادي كه در عرصه مديريت به چاپ رسيدهاند و شمار آنها به هزاران عنوان ميرسد. پرفروشترين كتابهايي كه در زمينه مديريت تاليف شده توسط متفكران و عالماني مثل رزابت موس و جك ولش نوشته شدهاند.
در كتابهاي پرفروش، تصوير كامل و جامعي از مديريت سازماني براي انجام امور به بهترين شكل ممكن ارائه شده است. مديراني كه نام آنها در بعضي از كتابها آمده است كساني هستند كه بين پيچيدگيهاي تكنولوژي و فنآوري از يك سو، و سود حاصل از بازرگاني از سوي ديگر توازن به وجود آوردهاند. و چنين است كه كتابفروشيها علاقهمند هستند تا چنين كتابهايي را به فروش برسانند. در اين قبيل كتابها به سرگذشت و احوال سازمانها و شركتهاي مختلف اشارههايي شده است. از جمله اين سازمانها كه بايستي از آن ياد كرد «جنرال الكتريك» است. جنرال الكتريك نامي است كه در كتبهاي مختلف از آن نامبرده شده است.
ده سال پيش از اين يك نظريهپرداز عالم هنر پرسشي را مطرح كرد كه در نوع خود جالب و قابل توجه بود. مارگو جفرسون گفته بود؛ «تئاتر چگونه ميتواند اهميت خود را بازيابد» او خود به اين پرسش چنين پاسخ داده بود: «تئاتر نيازمند كاري جديد است. تئاتر بايد به روشي عمل كند كه ما به آن روش زندگي ميكنيم، يعني بايد به حقايق و احساسات ما توجه كند و تمام حركات ذهني و بدني را به همانگونه كه ما واكنش نشان ميدهيم به اجرا درآورد.
بر اين اساس تئاتر لازم است كه خطرپذيري بيشتري را نشان دهد». جفرسون از همين موضوع اين طور نتيجه ميگيرد كه اگر در اين تعريف واژه «تئاتر» را با واژه «مديريت» جايگزين كنيم افكار ما با پيچيدگيهايي كه در تكنولوژي، افراد و سود حاصله وجود دارد ارتباط برقرار ميكند. بر اين اساس ميتوانيم اين طور استنباط كنيم كه «مديريت بايستي تا آنجا كه ميتواند با شيوه زندگي ما عجين شود و با احساسات، حالات و رفتارمان در هم تنيده شود».
جوان سيولا مؤلف كتاب «زندگي كاري» مينويسد: «بسياري از مردم نميتوانند زمان رفتن به سركار را انتخاب كنند و تصميم بگيرند كه چه كاري انجام دهند. آنها به سياستهاي مديريتي كاري ندارند و در مورد آينده حساسيت خاصي از خود نشان نميدهند زيرا برايشان اهميتي ندارد». اين كتاب تحقيق فراگير و گستردهاي درباره كار است.
كتابي نيز با عنوان «خون، شكر، اشك» پس از شش سال تحقيق، توسط ريچارد دانكين نوشته شده كه اين كتاب نيز به موضوع كار ميپردازد و مباحث قابل توجه و مهمي را مطرح ميكند. او در جايي ميگويد: «هر چه بيشتر درباره موضوع كار مينويسم، بيشتر از خودم سوال ميكنم كه چرا ما بايد روي زمين كار كنيم».
دانكين با اشاره به اين موضوع كه حقوق بعضي مديران ارشد ۱۵۰ برابر كاركنان دون پايه است ميگويد: «شگفتي اينجاست كه اين افراد ساعات طولاني را صرف كار ميكنند به نحوي كه هيچ فرصتي به عنوان اوقات فراغت و لذت بردن از زندگي براي آنها باقي نميماند». دو تن از محققان غربي معتقد هستند كه مديران ارشدي كه از فرط خستگي از پا در ميآيند، تبعاتي به مراتب دشوارتر از خستگي نيز دامن آنها را ميگيرد.
مايكل ليتر و كريستينا ماسلك در كتاب خود عنوان نمودهاند: «امروزه از پا در آمدن و خستگي بيش از حد كارگران در آمريكاي شمالي فراگير شده است»
آنها در ادامه ميافزايند: «شايد نتوان گفت كه گناه چنين موضوعي متوجه ما است ولي به هر حال دگرگونيهاي اساسي و زيربنايي در محيطهاي كاري و نوع مشاغل ما ايجاد شده است».
اين دو خاطر نشان ميكنند: «محيط كاري امروزه محيطي سرد، خصمانه و آميخته با مشكلات اقتصادي و رواني است. افراد به قدري بدبين شدهاند كه سعي ميكنند به هر ترتيب ممكن خودشان را از چنين فضايي به دور نگه دارند».
از همين موضوع ميتوان به پاسخ اين پرسش رسيد كه چرا در بسياري موارد افراد با كارشان ارتباط برقرار نميكنند. يك آمار گردآوري شده كه حاصل يك كار گروهي است حاكي از آن است كه در پايان دوره منتهي به سال ۲۰۰۱ ميزان انصراف از كار در ايالات متحده به بالاترين حد خود رسيد. پرسش اساسي كه در اين راستا به ذهن انديشمندان علوم مديريتي خطور ميكند اين است كه: «آيا برنامهريزي استراتژيك اهميت خود را از دست داده است و تا حد يك كار پيش پا افتاده و سطحي تنزل پيدا كرده است؟»
بيل جنسن از فعالان عرصه مديريتي سخت در تلاش است تا تفاوت يك محيط كاري را با آنچه كه بايد باشد دريابد و معلوم سازد.
وي به اين باور رسيده است كه مديران و كاركنان سازمانها و موسسات بايستي به انديشيدن و بررسي درباره بهرهوري سازماني پايان دهند و در عوض به بهرهوري فردي فكر كنند. وي اضافه ميكند: «لازم است ما همگي توجه به موضوعي مثل عالي كار كردن را متوقف سازيم و به اين موضوع توجه داشته باشيم كه كاركنان در محيط كاري خود واقعا چگونه بايد باشند و چه كار بايد بكنند.»
جنسن بر اين موضوع پاي ميفشارد و اصرار ميورزد كه كاركنان خود هر كدام به مثابه واحدهاي كسب و كار ظاهر ميشوند و نقش ايفا ميكنند.
«غناي دانش» نام كتابي است كه توسط توماس استيوارت تاليف شده است. توماس استيوارت خود از جمله متفكران بحث مديريت است كه در مجله فورچون نيز به ستون نويسي اشتغال دارد. وي يادآور ميشود: «دوره سازمان مدرن همچون هنر مدرن به سر آمده است و سازمانهاي پُست مدرن وضعيتي كاملا دگرگون دارند». استدلال وي آن است كه روش و شيوه مديريت كاركنان از جمله تفاوتهاي مهم موجود در اين زمينه است استيوارت در كتاب خود مينويسد: «بهتر آن است كه تصور جديدي درباره كاركنان حاصل كنيم و ايشان را نه همچون اموال شركت، بلكه در زمره سرمايهگذاران به حساب بياوريم.» وي براي اين نظر خود استدلال قابل تاملي ارائه ميدهد و عنوان ميكند: «سهامداران در شركت ما سرمايهگذاري ميكنند، اما كارمندان از وقت، انرژي و فكر خود هزينه ميكنند.
نويسنده كتاب «افكار كسب و كار»، آر، دي، گيوس كه دوران كاري طولاني را در شركت رويال داچ شل سپري كرده است در كتاب خود مينويسد: «شركتها به لحاظ اقتصادي گرفتار شدهاند و به همين علت است كه بيشتر آنها به مرگ زودرس مبتلا ميشوند». وي اضافه ميكند: «مرگ اين شركتها به آن علت است كه كاركنان و مديران ارشد آنها بر سود تمركز ميكنند و تنها به توليد توجه دارند و شركت را به عنوان مجموعهاي كه متشكل از افراد است ناديده ميگيرند.